داستان غلام سیاه دروغگو - قسمت هفتم

موفقیت ، امید ، سرگرمی

...این وبلاگ سعی داره تا با ارئه راهکارهای زیبا شما را به زندگی خوب دعوت کنه ...

 

داستان
قسمت 7 ام غلام سیاه دروغگو :
مرد جوان قاتل در حضور پادشاه سرزمین بین النهرین و وزیر اعظم و دیگر حاضران در مجلس و همچنین عمویش ادامه داد از عجائب روزگار آنکه چون همسرم اولین به را برداشت و به بینی خود نزدیک کرد و آنرا بوئید رنگ کدر شده چهره اش روشن شد و حالتش بهبود یافت و دیگر هیچ شکلی از بیماری صرع هم ، در او پیدا نشد . من که مردی بزاز در بازار شهر بغدادم ، دوباره بر سر کارم رفتم و دکانم را بعد از 20 روز تعطیلی گشودم و به کاسبی ام پرداختم ؛ هنوز چند روزی نگذشته بود که روزی در مقابل مغازه ام ، غلام سیاهی را دیدم که یک عدد به بنفش در دست داشت و در هوا می چرخانید و گه گاهی آن را به نزدیک بینی می برد ، می بوئید و به آواز بلند می خواند :
نگارم داده این را به دستم
نمی دانی که از بویش چه مستم
نمی دانید از دیدن آن غلام سیاه و مشاهده به بنفش در دستش و شنیدن آن اراجیف شعر گونه اش به چه حالی درآمدم ، ناراحت و منقلب ؛ غلام سیاه آوازه خوان را صدا زدم و از او پرسیدم این به را از کجا آورده ای ؟ و غلام سیاه که نکاهش نگاه عفریتان بود با خنده تلخی پاسخ داد : ای جوان گفتم که : نگارم داده این را به دستم : پرسیدم نگار تو کیست ؟ که پاسخ داد : نگار من در فلان کوچه و کوی ، منزل دارد که چون بعد از مدتها فراغ و دوری به دیدارش رفتم و با او در خلوت نشستم ، 3 عدد به ، به این رنگ را در کنارش دیدم ، از او پرسیدم این به ها چیست و از کجا آورده ای ؟ گفت : شوهر ابله من که دلم نمی خواهد رویش را ببینم و فقط بخاطر پدرم تحملش می کنم این به ها را برای معالجه بیماری ام از شهر مدائن برایم آورده و او 1 دانه از آنها را به من داد ......


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت8:37توسط اصغر محمودی | |