موفقیت ، امید ، سرگرمی

...این وبلاگ سعی داره تا با ارئه راهکارهای زیبا شما را به زندگی خوب دعوت کنه ...

 

زندگینامه
قسمت هفتم زندگینامه استیو جابز :
مدرسه :
حتی قبل از رفتن به مدرسه ی ابتدایی ، مادرش به او خواندن یاد داد . البته در این مدرسه منجر به بروز برخی مشکلات شد « سال های اول یک جورهایی حوصله ام سر می رفت ، بنابراین سرم را با شیطنت ها گرم می کردم » . خیلی زود مشخص شد که جابز مایل نیست تحت تسلط دیگران باشد که این هم به سرشتش برمیگشت و هم به نوع پرورشش . « کم کم با انواع دیگری از اجباری مواجه شدم که با چیزهایی پیشتر تجربه کرده بودم متفاوت بود و این واقعا ً محدودم می کرد . آنقدر هم فراگیر بود که هر نوع حس کنجکاوی را در درونم می کشت » .
مدرسه ی ابتدایی اش مونتالوما یکی از ساختمان های کم ارتفاع دهه ی 1950 ، 4 خیابان دورتر از خانه شان بود . استیو محیط ملالت بار آنجا را با شوخی های بد تحمل می کرد « دوست خوبی بنام ریک فرنتینو داشتم . انواع دردسرها را برای خود درست می کردیم . مثلا ً یک پوستر زدیم به تابلوی اعلانات با این مضمون : حیوان خانگی ات را به مدرسه بیاور : ؛ واقعا ً دیوانه کننده بود . توی مدرسه سگ ها دنبال گربه ها گذاشته و معلم ها هاج و واج کنار هم نشسته بودند » . بار دیگر بعضی از بچه ها را متقاعد کردند که رمز قفل دوچرخه اشان را به آن دو بگویند . « بعد رفتیم بیرون و همه ی رمزها را عوض کردیم ، هیچ کس نتوانست دوچرخه اش را باز کند . تا آخر شب طول کشید تا قضیه حل شد » . بارفتن به کلاس سوم ، شوخی ها کم کم خطرناک شدند « یک بار مواد محترقه زیر صندلی معلممان خانم ترمن گذاشتیم ؛ یک شوک اساسی بهش دادیم » .
عجیب نبود که قبل از اتمام کلاس سوم ، 3 یا 4 مرتبه از مدرسه به خانه فرستاده شود . با این حال ، پدرش شیوه ی اصلاح خاص خود را در پیش گرفت و با همان ژست آرام ولی پر صلابتش از مسئوولین مدرسه هم خواست که چنین کنند . پاول به معلمین گفت : « ببینید ، این اشتباه او نیست ! » . استیو خوب به خاطر داشت : « اگر شما نمی توانید او را علاقه مند نگه دارید ، پس اشتباه از شماست » . والدینش هرگز او را به خاطر شیطنت های زمان مدرسه تنبیه نکردند : « پدر پدرم یک الکلی بود و او را با کمربند می زد ولی من یادم نمی آید که حتی 1 بار پشت دستی خورده باشم » . و اضافه کرد که هر دوی والدینش « می دانستند که تقصیر از مدرسه است که به جای برانگیختن استعدادها ، مرا مجبور به حفظ کردن چرت و پرت های به درد نخور می کند » . از همان زمان شروع کرد به نشان دادن ترکیبب از : حساسیت و بی عاطفگی : و : وابستگی و تند مزاجی : که برای باقی عمر خود جزئی از شخصیتش شد .
 

+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت8:38توسط اصغر محمودی | |

 

زندگینامه
و حالا قسمت 6 زندگینامه استیو جابز ...
مثل اکثر بچه ها ، او نیز با دیدن اشتیاق بزرگترهایی که پیرامونش بودند تشویق و برانگیخته می شد . خودش به یاد می آورد که « اکثر پدرهایی که در همسایگی ما بودند کار و بار تمیزی داشتند ، مثل ساخت طلق های حساس به نور ، باتری ، رادار و ... . من وسط یک چنین فضایی بزرگ شدم و مدام راجع بهشان سوال می کردم » . مهمترین همسایه ، لری لنگ ، 7 پلاک آنطرف تر زندگی می کرد « الگوی من بین مهندسین HP بود : یک متصدی رادیوهای مخابراتی بزرگ و یک مهندس الکترونیک درست و حسابی » . جابز با یادآوری این ، گفت : « برایم خرت و پرت های می آورد تا باهاشان سرگرم شوم » . در حالیکه از جلوی خانه ی قدیمی لنگ قدم زنان رد می شدیم به پارکینگ اشاره کرد و افزود : « یک میکروفون ذغالی با باتری و بلندگو آورد و جلوی پارکینگ گذاشت ؛ گفت داخل میکروفون حرف بزنم و بعد صدای تقویت شده ام از بلندگو پخش شد » . پدر استیو به او گفته بود که میکروفون ها همیشه به تقویت کننده های الکتریکی احتیاج دارند « بنابراین رفتم خانه و به پدر گفتم که اشتباه می کند » .
پدرش به او اطمینان داد که : « نه ، حتما ً به یک تقویت کننده نیاز دارد ». و وقتی استیو برخلاف نظر او اصرار کرد که ندارد ، پدرش گفت خل شده « امکان ندارد بدون تقویت کننده کار کند ؛ حتما ً حقه ای در کار بوده ... »
استیو می گفت : « من همچنان به پدر میگفتم نه و اصرار میکردم که باید آنرا ببیند . دست آخر با من آمد و دید ، بعدش گفت : خب باید زودتر برگردم سر کار ... »
جابز به وضوح این اتفاق را بخاطر داشت زیرا اولین باری بود که درک می کرد پدرش عقل کل نیست ! سپس یک کشف نگران کننده ی دیگر هم رخ داد : او باهوش تر از پدرش بود . همیشه زرنکی و چیره دستی پدرش را می ستود : « آدم تحصیل کرده ای نبود ولی همیشه فکر می کردم که خیلی باهوش است . زیاد مطالعه نداشت ولی خیلی کار میکرد . تقریبا ً از عهده ی تمام کارهای مکانیکی برمی آمد » . بنا به قول خودش ، بعد از ماجرای میکروفون زغالی ، یک دوره ی نامطلوب را پشت سر گذاشت که منجر شد به فهم اینکه باهوش تر و سریع الانتقالتر از والدینش است : « این واقعا ً لحظه ی بزرگی بود و در ذهنم ثبت شد . وقتی فهمیدم که از آنها باهوش ترم ، خیلی از این فکر شرمنده شدم . هرگز آن لحظه از یادم نمی رود » . آن طور که بعدها به دوستانش گفت این کشف در کنار این حقیقت که فرزند خوانده ی آنها بود باعث شد احساس کند هم از خانواده و هم از جهان پیرامون ، جدا و منفصل و بریده است .
کمی بعدتر لایه ای دیگر از آگاهی نیز به آن قبلی ها اضافه شد . نه تنها فهمید از والدینش آگاه تر است بلکه پی برد آنها هم از این موضوع آکاهند . پاول و کلارا والدین با محبتی بودند و زندگیشان طوری وفق می دادند که مناسب آن پسرک باهوش و خود رای باشد . حاضر به از خود گذشتگی زیادی بودند تا او همیشه از حمایتشان برخوردار شود و به زودی استیو نیز به این حقیقت پی برد « هر دویشان هوای من را داشتند ، برای نیازهای من احترام و اولویت زیادی قائل بودند و ... »
بنابراین او در آن زمان نه تنها با حس رها شادگی در بدو تولد ، بلکه با حس خاص بودن نیز بزرگ شد . در ذهن خودش ، دومی در شکل گیری شخصیتش اهمیت بیشتری داشت .

+نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:49توسط اصغر محمودی | |

 

زندگینامه 
خب همانطور که در بالا توضیح دادم زندگینامه استیو جابز قسمت اول تقدیم شما :
فصل یک
 
دوران کودکی
رها شده و برگزیده
فرزند خواندگی
بعد از جنگ جهانی دوم و در پایان خدمت در نیروی دریایی ساحلی ، پاول جابز با همکارانش شرطی بست . در سانفرانسیسکو محل پهلو گرفتن کشتی شان گفت که حتما ً ظرف 2 هفته ی آینده برای خودش همسری پیدا خواهد کرد . او یک مکانیک موتور با بدنی خالکوبی شده ، قامتی به بلندای 183 سانتی متر و چهره ای شبیه جیمز دین بود . اما این قیافه اش نبود که منجر به قرار ملاقات با کلارا هاگوپیان ، دختر شیرینی خوی دو مهاجر ارمنی شد . بلکه تنها دلیل این بود که آن روز بعد از ظهر پاول و دوستانش برخلاف گروه دیگری که کلارا ابتدا می خواست با آنها بیرون برود ، اتومبیل داشتند . ده روز بعد در مارس 1946 پاول با کلارا نامزد کرد و شرطی را که بسته بود ، برد . این ازدواج رویایی تا 40 سال بعد زمانی که مرگ کلارا را از پاول گرفت ، پایدار باقی ماند .
پاول رینهولد جابز ، در یک مزرعه ی دامداری در جرمن تاون ویسکانسین بزرگ شد . گرچه پدرش الکلی و گاهی بد زبان بود اما پاول تا پایان عمرش متین و آرام باقی ماند . بعد از ترک دبیرستان ، در غرب عاطل و باطل بود تا اینکه به عنوان مکانیک مشغول به کار شد و در 19 سالگی حتی با اینکه شنا بلد نبود به نیروی دریایی پیوست . روی عرشه کشتی یو.اس.اس ژنرال ام.سی.میگز مستقر شد و بیشتر جنگ را در عملیات انتقال نیروها به ایتالیا زیر نظر ژنرال پتن خدمت کرد . تبحرش به عنوان مکانیک و آتش نشان تقدیرهایی را برایش به همراه آورد ولی گاه و بی گاه دچار مشکلات جزیی نیز می شد و بدین سان هرگز از درجه ی ملوانی بالاتر نرفت .
کلارا هاگوپیان متولد نیوجرسی بود ؛ یعنی محل فرود هواپیمای والدینش بعد از ترک تورکس در کشور ارمنستان . آنها در کودکی او به محله ی میشن سان فرانسیسکو نقل مکان کردند . کلارا وقتی با پاول ملاقات کرد ، رازی در دل داشت که کمتر کسی از آن باخبر بود : اینکه قبلا ً یک بار ازدواج کرده ولی همسرش در جنگ از دست رفته بود . از این رو در آن برهه از زمان که ملاقات اول با پاول جابز برایش پیش آمد ، آماده ی تشکیل یک زندگی نو بود .
آن دو مثل بسیاری دیگر که تجربه ی هیجان و غلیان دوران جنگ را داشتند ، بعد از انعقاد معاهده ی صلح تصمیم گرفتند به جایی آرام بروند ، خانواده ای تشکیل دهند و یک زندگی بی خاطره را آغاز کنند . پولشان کم بود برای همین چند سال آغازین زندگی مشترک را در ویسکانسین با والدین پاول سر کردند . سپس به ایندیانا کوچیدند جایی که پاول به عنوان مکانیک به استخدام اینترنشنال هاروستر در آمد . سرگرمی او سرهم کردن خودروهای قدیمی بود و در اوقات فراغتش با خرید و فروش و تعمیر آنها پولی در می آورد . بالاخره هم از شغلش استعفا داد تا به طور تمام وقت فروشنده ی خودروهای دست دوم بشود .
کلارا که عاشق سان فرانسیسکو بود بالاخره در سال 1952 شوهرش را راضی کرد تا به آنجا برگردند . روبروی اقیانوس در محله ی سان ست درست در جنوب پارک گلدن گیت یک آپارتمان گرفتند . پاول در یک شرکت تامین مالی به عنوان مامور استرداد استخدام شد ؛ خودروهایی که صاحبانشان قادر به بازپرداخت وام ها نبودند مجددا ً به تصرف شرکت در می آورد و در کنار آن همچنان به خرید و فروش و تعمیر خودروهای دست دوم می پرداخت تا یک زندگی مناسب برای همسرش فراهم کند .
اما با این حال چیزی در زندگیشان کم بود . بچه می خواستند . ولی کلارا از مشکل بارداری خارج از رحم رنج می برد و قادر به بچه دار شدن نبود . بنابراین در سال 1955 یعنی 9 سال پس از ازدواجشان ، به فکر پذیرش سرپرستی یک بچه افتادند .
جوآن شیبل نیز مثل پاول جابز اهل ویسکانسین بود ، دختری از یک خانواده ی روستایی آلمانی تبار . پدرش آرتور شیبل ، به حومه ی خلیج گرین مهاجرت کرد ، در آنجا با همسرش یک مزرعه ی پرورش سمور را تملک کردند و به طور تفریحی ولی همراه با موفقیت ، به فروش املاک و گراور سازی پرداختند . آرتور آدم سخت گیری بود ، به خصوص در مورد روابط دخترش ؛ سرسختانه مانع از پا گرفتن عشق اول جوآن شد ، چرا که پسر مورد علاقه ی او گرچه هنرمند بود ، اما کاتولیک نبود ......
خسته نباشید دوستان ؛ امیدوارم که لذت برده باشید ؛ منتظر قسمت دوم در شماره ی بعدی وبلاگ باشید ...
  

+نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,ساعت14:51توسط اصغر محمودی | |

 

زندگینامه
این هم زندگینامه استیو جابز قسمت دوم تقدیم شما :
عبدالفتاح جندلی جوان ترین فرد در بین 9 فرزند خانواده ی برجسته در سوریه بود . پدرش پالایشگاه نفت و چندین کسب و کار دیگر داشت ، دارای مایملک فراوان در داماسکوس و حمص بود و به خاطر موقعیتش به راحتی می توانست قیمت گندم را در منطقه کنترل کند . مادر او ، یک زن مسلمان سنتی و همسری خانه دار ، مطیع و محافظه کار بود . مثل خانواده ی شیبل ، جندلی ها نیز توجه خاصی به آموزش داشتند . عبدالفتاح با وجود مسلمان بودن به مدرسه شبانه روزی مسیحیان رفت ، بعدها در مقطع کارشناسی از دانشگاه امریکایی بیروت فارغ التحصیل شد و سپس برای اخذ مدرک دکترای علوم سیاسی به دانشگاه ویسکانسین آمد .
در تابستان 1954 ، جوآن با عبدالفتاح به سوریه رفت . آنها 2 ماه در حمص بودند ، جایی که جوآن از خانواده ی عدالفتاح پخت غذاهای سوری را یاد گرفت و سپس در بازگشت به ویسکانسین ، فهمید که باردار شده است . هر دو در 23 سالگی ، هنوز تصمیم نداشتند که به طور رسمی ازدواج کنند . پدر جوآن آن زمان در حال فوت بود و تهدید میکرد که اگر دخترش با عبدالفتاح ازدواج کند ، او را طرد خواهد کرد . سقط جنین هم انتخابی نبود که در یک جامعه ی کوچک کاتولیک پذیرفته شده باشد . بنابراین در اوایل سال 1955 جوآن به سان فرانسیسکو مسافرت کرد ، جایی که تحت مراقبت یک پزشک مهربان قرار گرفت ؛ آن پزشک حامی مادرانی بود که به طور ناخواسته حامله می شدند . بچه ها را به دنیا می آوردند و بی سر و صدا مراحل فرزند خواندگی را انجام می داد.
جوآن یک شرط اصلی داشت : سرپرستی فرزندش را فقط به کسانی می سپرد که فارغ التحصیل کالج می بودند . بنابراین دکتر اوضاع را طوری سامان داد که کودک به یک وکیل و همسرش داده شود . ولی با تولد آن پسر در 24 فوریه ی 1955 ، آن زوج منتخب گفتند که یک دختر می خواستند و از توافق عدول کردند . همین شد که آن کودک ، پسر یک وکیل نشد بلکه به فرزندی زن و مردی درآمد که یکی از دبیرستان ترک تحصیل کرده و عاشق کارهای مکانیکی و دیگری بانویی بسیار مهربان و دوست داشتنی بود که کار حسابداری می کرد . پاول و کلارا فرزندشان را « استیون پاول جابز » نامگذاری کردند .
با آگاهی از اینکه زوج مذکور حتی دبیرستان را تمام نکرده اند ، جوآن از امضا کردن اسناد مربوطه سر باز زد . ماجرا هفته ها طول کشید ، حتی بعد از انتقال کودک به خانه ی جابز . سرانجام جوآن راضی شد که با تعهد کتبی آن زوج مبنی بر افتتاح یک حساب بانکی برای پس انداز کردن هزینه ی کالج پسرش ، برگه ها را امضا کند .
اما دلیل دیگری هم برای امتناع جوآن وجود داشت . پدرش در حال فوت بود و او می خواست بعد از آن خیلی زود با جندلی ازدواج کند ، پس امیدش را زنده نگه داشت . بعدها گاهی در بازخوانی خاطرات ، به اعضای خانواده اش گفت که بعد از ازدواج ، می توانسته پسرش را برگرداند .
فوت آرتور شیبل در آگوست 1955 رقم خورد ، یعنی بعد از نهایی شدن مراحل واگذاری کودک . در نخستین روزهای کریسمس آن سال ، جوآن و عبدالفتاح در کلیسای سنت فیلیپ متعلق به فرقه ی کاتولیک آپوستل واقع در خلیج گرین ازدواج کردند . عبدالفتاح دکترای سیاست بین الملل خود را سال بعد از آن گرفت و همان سال فرزند دیگرشان به دنیا آمد ، دختری که نامش را منا گذاشتند . بعد از طلاق جوآن و جندلی در سال 1962 ، جوآن وارد یک زندگی رویایی فلسفی شد و دخترش منا نیز در چنین جوی رشد کرد و بدل به نویسنده ی تحسین شده ی روزگار ما شد . وی بعدها آن دوران را در کتابش : هر جایی نه اینجا : به تصویر کشید . اما از آنجا که واگذاری استیو به خانواده جابز نهایی شده بود ، 20 سال زمان باید می گذشت تا این دو یکدیگر را پیدا می کردند .
استیو جابز از سنین پایین می دانست که به فرزند خواندگی پذیرفته شده . می گفت « والدینم راجع به این مورد با من خیلی رو راست بودند » . خاطره ای واضح داشت مربوط به 6 یا 7 سالگی خود ؛ روزی روی چمن های جلوی خانه شان بازی می کرد که هم بازیش ، دخترک همسایه که خانه اش آن طرف خیابان بود ، پرسید : « خب یعنی والدین واقعی ات تو را نمی خواستند ؟ » به قول خود استیو : « چراغ های داخل سرم خاموش شدند . یادم هست که گریه کنان دویدم داخل خانه . والدینم گفتند : نه ، تو باید درک کنی . خیلی جدی بودند ، درست توی چشمم زل زدند و گفتند : ما تو را مخصوصا ً انتخاب کردیم . هر دوشان این را گفتند و خیلی آرام برایم تکرار کردند . روی تک تک کلماتشان تاکید می گذاشتند » .
رها شده . برگزیده . مخصوص . این مفاهیم بخشی از وجود جابز و خودشناسی اش شد و نزدیک ترین دوستانش اعتقاد دارند آگاهی از رها شدگی در بدو تولد ، زخم هایی در کامش به جا نهاده بود . دل یوکام همکار قدیمی اش می گفت « فکر می کنم علاقه اش به داشتن کنترل کامل روی محصولاتی که می ساخت ، مستقیما ً ناشی از شخصیت او و رها شدگی اش در بدو تولد بود » . گرگ کلهون که درست بعد از کالج خیلی به جابز نزدیک شد ، می گفت « تمایل داشت محیط پیرامونش را کنترل کند و محصولات را درست مثل تعمیمی از وجود خودش می دید » . وی مورد دیگری را هم ذکر کرد : « خیلی مواقع از واگذار شدن به خانواده ی دیگر و دردهای ناشی از آن حرف می زد . این حرف ها به او حس استقلال می داد . استیو روش شخصی خودش را برای زندگی کردن داشت و این از آن ناشی شد که از دنیایی متفاوت با محل تولدش می آمد » .
بعدها در زندگی ، وقتی به سنی رسید که جندلی در زمان تولد او داشت ، جابز هم پدر شد و فرزندش را از خود راند . کریسان برنان مادر آن کودک می گفت واگذار شدن استیو به یک خانواده ی دیگر : تمام شیشه های قلب او را شکسته بود : کریسان معتقد بود : « کسی که رانده شده ، دیگران را از خود خواهد راند » . اندی هرتزفلد که در ابتدای دهه ی 1980 در اپل زیر نظر جابز کار می کرد ، جزو معدود کسانی بود که با هر دوی آنها جابز و برنان روابط نزدیکش را حفظ کرد . او می گفت : « سوال اساسی درباره ی استیو این است که چرا بعضی مواقع نمی توانست خودش را کنترل کند و نسبت به دیگران آنقدر بی رحم و گزنده نباشد ؟ » و ادامه می داد : « این به رها شدنش در ابتدای تولد برمی گردد . مشکل اساسی ، وجود آن حس رانده شدگی در زندگی استیو بود » .
جابز این را رد می کرد : « چنین تصوری وجود دارد که چون من رها شده ام ، اینقدر سخت کار می کنم تا نشان دهم عالی ام و والدینم را به این آرزو دچار کنم که ای کاش می توانستند دوباره مرا داشتند ، یا یک چنین مزخرفاتی . ولی اینها واقعا ً چرند هستند » . موکدا ً می گفت : « شاید اطلاع از اینکه والدینم مرا واگذار کرده بودند به من حس استقلال بیشتری داده باشد ولی هرگز احساس رانده شدگی نکرده ام . همیشه احساس خاص بودن داشته ام ، والدینم باعث شدند این احساس را داشته باشم » . جابز همواره وقتی کسی پاول و کلارا را پدرخوانده و مادرخوانده اش خطاب می کرد یا حتی فقط اشاره می کرد که آنها والدین حقیقی اش نیستند ، وحشتناک برافروخته می شد . می گفت : « آنها هزار درصد والدین من هستند » ...
خب دوستان عزیز این هم قسمت دوم ؛ منتظر قسمت سوم در شماره ی بعدی باشید .  

+نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,ساعت14:38توسط اصغر محمودی | |

 

زندگینامه
خب دوستان در سومین شماره از وبلاگ ، به سومین قسمت از زندگینامه استیو جابز می رسیم :
دره ی سیلیکان :
دوران کودکی استیو با پاول و کلارا ، از خیلی جنبه ها شبیه همان کلیشه های اواخر دهه 1950 بود . وقتی استیو 2 ساله شد ، دختری بنام پتی را هم به فرزندی پذیرفتند و 3 سال بعد به یکی از آن خانه های دستگاهی در حومه ی شهر نقل مکان کردند . شرکت سرمایه گذاری CITپاول را که مامور استرداد بود به دفتر خود در پالو آلتو منتقل کرد ولی او استطاعت زندگی در آنجا را نداشت . بنابراین به مانتین و یو رفتند ؛ منطقه ای ارزان تر در جنوب .
آنجا بود که پاول سعی کرد تا علاقه اش به خودروها و مکانیک را به استیو انتقال دهد . یک روز در حالی که بخشی از میز کار داخل گاراژش را به پسرش نشان می داد ، گفت : « استیو ، از حالا اینجا میز کار توست » . جابز به یاد می آورد که پدرش او را به ساخت محصولات دست ساز علاقه مند می کرد . می گفت : « فکر می کردم که هوش طراحی پدرم خیلی خوب است . به خاطر اینکه می دانست چطور هر چیزی را بسازد . اگر قفسه می خواستیم ، یکی می ساخت . حصار خانه که شکست ، یک چکش هم به من داد تا کنارش کار کنم » .
پاول جابز به تعمیر و فروش خودروهای دست دوم ادامه داد و استیو گاراژ را با طرح های مورد علاقه اش نقاشی کرد . پدر جزئیات طراحی داخلی اتومبیل ها را نشان پسر می داد : خطوط ، دریچه ها ، نوارهای باریک فلزی و تودوزی صندلی ها . هر روز بعد از اتمام کار ، لباس کارش را عوض می کرد و به گاراژ بر می گشت ، استیو هم دنبالش می رفت . پاول بعدها در جایی گفت :« فکر می کردم که بشود او را با آموزش فنون مکانیک درگیر کار کنم ولی دوست نداشت دستهایش کثیف شود . واقعا ً هیچ وقت به کارهای مکانیکی علاقه نشان نداد » .
جابز می گفت : « من به تعمیر خودرو علاقه ای نداشتم ولی به بودن با پدرم چرا » . گرچه در گذر زمان ، بیش از پیش مفهوم فرزند خواندگی را درک می کرد ولی با این حال به پدرش نیز بیشتر وابسته می شد . یک روز وقتی 8 ساله بود ، عکسی از دوران خدمت پدرش در نیروی دریایی پیدا کرد : « داخل موتور خانه ، پیراهنش را درآورده بود و شبیه جیمز دین به نظر می رسید . این یکی از آن لحظات وای خدا گفتن برای یک کودک بود ؛ وای خدا والدینم سابقا ً خیلی جوان و خوش قیافه بودند » .
از طریق کار روی خودروها ، اولین تجربه ی الکترونیکی برای او حاصل شد : « پدرم دانش زیادی راجع به الکترونیک نداشت ولی در تعمیر خودروها و سایر چیزها ، خیلی با آن ( الکترونیک ) سر و کار داشت . چیزهای ابتدایی الکترونیک را برایم گفت ، خیلی علاقه مند شدم » . الکترونیک برای استیو خیلی جالب بود ، حتی جالب تر از سیاحت داخل آشغال ها برای یافتن قطعات . « آخر هر هفته ، سیاحتی توی قراضه فروشی داشتیم . دنبال ژنراتور ، کاربراتور و از این جور قطعه ها می گشتیم » . به خاطر می آورد که پدرش در پیشخوان مغازه چانه می زد « تاجر خوبی بود ، چون قیمت مناسب هر قطعه ای را بهتر از آدم های پشت باجه می دانست » . دیدن این چیزها به درک تعهدی که والدینش در زمان پذیرش او داده بودند ، کمک کرد « هزینه ی کالج من این طوری بدست آمد که پدرم یک فورد فالکن یا ماشین های تصادفی دیگر را که راه نمی رفتند 50 دلار می خرید ، چند هفته ای روی آنها کار می کرد بعد 250 دلار می فروخت » .
خانه ی جابز و منازل آن منطقه توسط بساز-بفروشی بنام جوزف ایشلر ساخته شده بود . شرکت او بین سال های 1950 تا 1974 بیش از 11000 خانه در بخش های مختلف کالیفرنیا ساخت . ایشلر با الهام از نگرش خاص فرانک لوید رایت در ساخت خانه های ساده پیشرفته برای تمام امریکایی ها ، خانه های کم خرجی می ساخت که دارای ویژگی های از قبیل : دیوارهای شیشه ای از سقف به کف ، طرح های طبقه باز ، ساختار بی پوشش تخته و الوار ، کف های بتنی و درهای شیشه ای کشویی ؛ بودند .
جابز می گفت درک ارزش خانه های ایشلر کم کم در او اشتیاقی را شکل داد تا محصولاتی با طراحی زیبا برای عموم بسازد « من عاشق اینم که طراحی عالی و قابلیت های ساده را در چیزی متمرکز کنم که زیاد گران نباشند» . این را با اشاره به وقار و سادگی آن خانه ها گفت و افزود : « این بینش اصلی اپل است ؛ کاری که در ساختن اولین مک سعی در انجامش داشتیم و همان چیزی که در حین ساخت آی پد هم مد نظرمان بود » .
پاول فرد آرام و موقری بود ، صفاتی که پسرش بیش از آنکه از آنها الگو برداری کند ، می پرستیدشان ...
خب ، این هم از قسمت سوم ؛ منتظر قسمت چهارم باشید.....

+نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:33توسط اصغر محمودی | |

 

زندگینامه
خب دوستان عزیز به قسمت 4 زندگینامه استیو جابز رسیدیم ، امیدوارم که لذت کافی را ببرید :
چیزی که آن محله را متفاوت از هزاران محله ی پر از درخت های دوکی شکل در سرتاسر آمریکا می کرد این بود که حتی ولگردهایشان هم می خواستند مهندس باشند . جابز بخاطر می آورد که : « وقتی به اینجا آمدیم ، در هر گوشه کناری درخت های آلو و زردآلو بود ولی به خاطر سرمایه گذاری ارتش توسعه ی منطقه سرعت شد » . استیو تاریخ دره ی سیلیکان را فرا گرفت و به سرعت پیشبرد آرزوهایش را شروع کرد تا بتواند نقش خود را در تاریخ ایفاء کند . بعدها ادوین لند از پلاروید برایش تعریف کرد که چطور از طرف آیزنهاور دعوت به همکاری شده بود تا در ساخت دوربین های هواپیماهای جاسوسی u-2 شراکت کند ، چون ارتش می خواست بفهمد که تهدیدهای متوجه آمریکا از طرف شوروی تا چه اندازه واقعیت دارد . فیلم تهیه شده را در جعبه ی محافظ به مرکز تحقیقات ناسا در سانی ویل در نزدیکی محل سکونت جابز فرستاده بودند . استیو می گفت : « اولین ( پایانه ای ) کامپیوتری که دیدم مربوط می شد به زمانی که پدرم مرا به مرکز مطالعاتی ایمز برد و واقعا ً عاشقش شدم » .
در دهه ی 1950 پیمانکاران دفاعی یکی یکی در آن حوالی پا گرفتند . در 1956 بخش موشک سازی لاکهید که موشک های بالستیک زیردریایی ها را می ساخت در کنار مرکز ناسا تاسیس شده بود ؛ یعنی 4 سال قبل از آمدن خانواده ی جابز به آنجا . این شرکت 20.000 نفر را در استخدام خود داشت . چند صد متر آن طرف تر نیز شرکت توسعه ی تجهیزات وستینگ هاوس بود که انواع لوله ها و ترانسفورماتورهای برقی را برای سیستم های موشکی می ساخت . استیو به خاطر می آورد : « شما همه ی این شرکت های نظامی را در حاشیه ی شهر ساختید و این اسرارآمیز و فوق پیشرفته بود ، زندگی در اینجا ررا هیجان انگیز می کرد » .
در دوران احیای صنایع دفاعی یک اقتصاد تکنولوژیک و پر رونق در منطقه پا گرفت . ریشه های چنین تحولی به سال 1938 بر می گشت ، یعنی زمانی که دیوید پکارد و همسر جدیدش به پالو آلتو نقل مکان کردند . خانه ی آنها یک گاراژ داشت که دوست نزدیک پکارد ، بیل هیولیت به زودی در آن سکنی گزید . آنها در گاراژ وسایلی را سرهم بندی می کردند تا اینکه بالاخره اولین محصول تکمیل شد ؛ یک ارتعاش سنج صوتی . در دهه ی 1950 ، هیولیت ، پکارد نخستین شرکت پیشرو در ساخت ابزارهای فنی بود .
خوشبختانه در همان نزدیکی محای برای کارآفرینانی که گاراژ خانه هایشان گنجایش کار نداشت بوجود آمد . در حرکتی ستودنی که دره ی سیلیکانی را به مهد انقلاب فناوری بدل کرد ، فردریک ترمن رئیس دانشکده ی مهندسی استنفورد ، در زمین های متعلق به دانشگاه یک پارک صنعتی 700 هکتاری برای شرکت های خصوصی احداث کرد تا به این طریق آنها ایده های دانشجویان را به مرحله ی تجاری برسانند . اولین مستاجر این پارک کمپانی شرکای واریان بود که کلارا جابز در آن کار می کرد . جابز می گفت : « ترمن با این ایده ی فوق العاده اش بیش از هر کس دیگری موجبات رشد صنایع مرتبط را در منطقه فراهم آورد » . در 10 سالگی جابز ، hp حدود 10.000 کارمند داشت و یگانه کمپانی پیشرو و بهشت مهندسان جویای ثبات مالی بود .
منتظر ادامه باشید ..............

+نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:5توسط اصغر محمودی | |

 

زندگینامه
به بخش پنجم زندگینامه استیو جابز می رسیم :
مهمترین فناوری مرتبط با رشد منطقه فناوری نیمه هادی ها بود . ویلیام شاکلی که یکی از مخترعین ترانزیستورها در آزمایشگاه های بل در نیوجرسی بود به مانتین ویو نقل مکان و به سال 1956 شرکتی را تاسیس کرد که به جای استفاده از ژرمانیوم برای ساخت ترانزیستورها از سیلیکان بهره می برد . اما شاکلی به طرز فزایندده ای بی انضباط و دم دمی مزاج بود و با رها کردن پروژه ی ترانزیستورهای سیلیکانی مقدمات خروج 8 نفر از مهندسینش از جمله رابرتنیس و گوردون مور را فراهم آورد که شرکت نیمه هادی فر چایلد را تاسیس کردرند . شرکت مزبور گرجه به جایی رسید که 12000 کارمند را به استخام خود درآورد ولی در سال 1968 یعنی زمانی که نیس جنگ قدرت بر سر مدیر عاملی را باخت از هم پاشید . او بلافاصله گوردون مور را برداشت و با هم شرکت دیگری بنام شرکت مجتمع های الکترونیک تاسیس کردند که خیلی زود و با هوشمندی نامش را به اختصار به اینتل تغییر داد . سومین کارمندشان اندرو گرو بود که بعدها با تغییر تمرکز تولیدات از ساخت تراشه های حافظه به ساخت ریزپردازنده ها باعث پیشرفت روز افزون شرکت شد . در طول چند سال حدود 50 شرکت فعال در حوزه ی نیمه هادی ها در منطقه پا گرفت .
رشد فزاینده ی این صنعت همبستگی زیادی داشت با قاعده ای که توسط مور کشف شد ؛ او در سال 1965 نموداری برای سرعت مدارهای مجتمع که متشکل از تعدادی ترانزیستور نصب شده روی یک تراشه بودند ترسیم نمود و نشان داد که سرعت مذکور تقربا ً هر 2 سال 1 بار ، 2 برابر می شود ، خط سیری که می شد انتظار داشت برای مدتها ادامه پیدا کند . این مورد در سال 1971 مورد تایید مجدد قرار گرفت ؛ یعنی زمانی که اینتل موفق شد واحد پردازش مرکزی کاملی را روی یک تراسه قرار دهد ، پردازشگری با نام اینتل 4004 که به آن لفظ ریز پردازنده را اطلاق می کردند . قانون مور بطور عمومی تا به امروز درست بوده و نتایج قابل قبول آن در ارتباط با نسبت کارایی به قیمت ، برای 2 نسل از نوآوران جوان از جمله استیو جابز و بیل گیتس این امکان را فراهم آورد که برآورد هزینه برای محصولات آتی خود را پیشاپیش انجام دهند .
صنعت تراشه ها موجب شد این منطقه ی جغرافیایی یک نام جدید پیدا کند ، نامی که اولین بار دان هافلر در هفته نامه ی اخبار الکترونیک برگزید تا از ژانویه ی 1971 ذیل این عنوان یکسری مقاله را به نگارش درآورد : دره ی سیلیکان آمریکا ؛ دره ی 64 کیلومتری سانتا کلارا از جنوب سان فرانسیسکو و سرتاسر پالو آلتو تا سن خوزه امتداد یافته و در مرکز ستون فقرات تجارت خود ال کامینو رئال را دارد ؛ جاده ای سلطنتی که در آن روزگار مسیر دسترسی به کلیساهای 21 میشن کالیفرنیا بود و اکنون یک خیابان شلوغ است که شرکتهای مختلف را بهم متصل میکند و سالانه ثلث سرمایه گذاری ریسکی آمریکا در آن حسابرسی می شود . جابز می گفت : « در طول دوران رشدم تحت تاثیر تاریخ آنجا قرار داشتم و همین باعث شد که بخواهم بخشی از آن باشم » .
 

+نوشته شده در جمعه 29 دی 1391برچسب:,ساعت19:31توسط اصغر محمودی | |